موفقیت ، امید ، سرگرمی

...این وبلاگ سعی داره تا با ارئه راهکارهای زیبا شما را به زندگی خوب دعوت کنه ...

 

خاطرات دوران اسارت اسرا در تکریت عراق
قسمت دوم :
در آن لحظه مسئله مهم جلوگیری از محاصره ی کامل نیروهای خودی توسط تانک ها و نفربرهای عراقی بود . تانک ها آنقدر به ما نزدیک بودند که هیچ تیری از ما به خطا نمی رفت . در دسته ی ما 3 نفر آر پی جی زن بود . یکی از تانک ها را که جلوتر از بقیه بود بچه ها به احمد بصیری نشان دادند و فریاد زدند :
-احمد... احمد آن تانک جلویی را بزن .
احمد نگاهی به من کرد و سپس به سمت تانک نشانه رفت و لحظه ای بعد ماشه را فشار داد و با هیجان داد زد ....
-علیرضا... تفنگ من سوزن ندارد ، تو بزن .
لحظه ها به سرعت سپری می شدند و از دست دادن یک لحظه ممکن بود به شهید و مجروح شدن تعداد دیگری از بچه های خاکریز ما منتهی می شد . بلافاصله به سمت همان تانک نشانه رفتم و با « ار پی جی » درب و داغونی که هفته ی گذشته خواستم آن را به خاطر کهنگی تحویل نگیرم ، شلیک کردم .
گلوله به خواست خدا به سینه ی تانک اصابت کرد و آن را به آتش کشید . بچه ها فریاد الله اکبر سر دادند . خدا را شکر کردم که اسلحه من در عین کهنگی سالم بود و کار می کرد . به آر پی جی زن سوم اشاره کردند . اسلحه او هم مانند اسلحه احمد نو بود او هم هدف گیری کرد و ماشه را کشید . متاسفانه تفنگ او هم فاقد سوزن بود . خدایا این چه وضعی است که پیش آمده ؟ چرا تفنگ ها سوزن ندارند . آیا عمدا ً تفنگ ها دست کاری شده یا اینکه بر اثر بی دقتی به این مصیبت گرفتار شده ایم ....
 

+نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت20:8توسط فریبا | |

 

خاطرات دوران اسارت اسرا در تکریت عراق
قسمت اول : شروع درگیری و نحوه ی اسارت :
تویوتای حامل ما به سرعت به سمت خط پیش می رفت و گرد و خاک چرخ های آن با گرد و خاکی که از انبوه گلوله های پی در پی عراقی ها به زمین می خورد ، ادغام و همه منطقه را پر کرده بود . خودروی حامل ما بدون توجه به گلوله ها به محل مورد نظر رسید و ما به سرعت از قسمت بار آن پایین پریده و در پشت خاکریز سنگر گرفتیم . با آن که گلوله های عراقی ها همه جا را پر کرده بود من بعنوان آر پی جی زن باید نگاهی به اطراف خصوصا ً سمتی که عراقی ها شلیک می کردند می داشتم . به همین خاطر سینه خیز خودم را آهسته بالای دپو رساندم .
آنچه در مقابل خود می دیدم باور کردنی نبود ، تانک های بی شمار عراقی از هر طرف به سمت ما می آمدند و آتش در حرکت اجرا می کردند . عراقی ها در آن دشت باز شده و با تانک و نفربربه سمت مواضع ما در حرکت بودند . با دیدن انبوه تانک ها و نفربرهای عراقی تازه متوجه شدم که گلوله باران چند ساعته قبل برای چی بود . و عراق با تمام توان به مواضع ما حمله کرده و به همین خاطر ما را به خط فرستادند .
هر گلوله عراقی در امتداد سنگرهای ما به زمین می خورد . صدای آه و ناله یکی بلند می شد ، بعضی ها هم قبل از آنکه حرفی بزنند به شهادت می رسیدند . سنگر ما سنگر خاک و خون و آتش شده و بوی باروت همه جا را پر کرده بود . اعلام شد که عراق قصد گلوله باران شیمیایی دارد . ولی حرکت ما از مقصد آنقدر سریع تر بود که فرصت برداشتن تجهیزات ضد شیمیایی را هم نداشتیم ...
  

+نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:14توسط فریبا | |